منتظر نمان که پرنده ای بیاید و پروازت دهد...در پرنده شدن خویش بکوش... ( دکتر علی شریعتی)
پ.ن:
وقتی کسی دستت را میگیره و آروم آروم یادت میده که چه جوری پرواز کنی سخته حالا چه برسه به اینکه تنها باشی و تنها بخوای تلاش کنی...
کسی به عارفی گفت : یک جمله به من بگو که وقتی شاد هستم ٬ مرا غمگین کند و وقتی غمگینم ٬ مرا شاد کند !
عارف گفت : این نیز می گذرد...
پ.ن: این را یادت باشه که همه حرف ها گفتنی نیست و شنیدنی!!! بعضی حرف ها را باید لمس کرد و احساس و این یعنی همون صدای سکوت...
می گویند:
وقتی ابراهیم (ع) را در آتش انداخته بودند، یک پرنده مدام دهان کوچکش را پر از آب می کرد و بر روی آتش می ریخت تا اینکه آتش کمی سردتر شود...
ابراهیم (ع) به او گفت:
ای پرنده! این آب دهان تو چه ارزشی دارد در مقابل این همه آتش؟
پرنده کوچک گفت:
من فقط بدین وسیله می توانم عقیده و علاقه و ایمانم را به شما ابراز کنم.
(بر گرفته ازکتاب نبرد حق و باطل استاد مطهری)
پ.ن: افسوس از این همه بی رحمی و بی محبتی که در وجودمان رخنه کرده...افسوس...
کی به پایان برسد درد، خدا مى داند...
ماه ساکن شود و سرد، خدا مى داند...
در سکوت شب هر کوچه این شهر خراب، گم شود ناله شبگرد، خدا مى داند...
مردم شهر همه منتظر یک نفرند چه زمانى رسد این مرد، خدا مى داند...
برگها طعمه بى غیرتى پاییزند و از این مرثیه زرد خدا مى داند ...
خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست شاید این است رهاورد، خدا مى داند...
خداوند چنان یک راز است....
دستهایش باز است....
لیکن این بنده خرد....
دایما در ناز است!!!
باور نمی کنم ، هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد .
یک کاری خواهد شد .
زیستن مشکل شده است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر میگذرند که احساس می کنم خفه می شوم .
هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است که احساس می کنم
نمی توانم در خودم بگنجم .
در خود بیارامم .
ازِ ‹ بودن › خویش بزرگتر شده ام و این جامه بر من تنگی می کند.
این کفش تنگ و بیتابی فرار ! عشق آن سفر بزرگ!..
اوه ! چه میکشم.
چه خیال انگیز و جانبخش است ‹ اینجا نبودن ›!
منبع: کویر
سلام...
ایندفعه هم اومدم مثل همیشه وبلاگم را آپ کنم اما دلیلش با همیشه فرق داره...این بار اومدم برای خداحافظی ...از همه دوستام میخوام که هر بدی از من دیدن حلالم کنند....اگه خدا بخواد جمعه دارم میرم کربلا...امیدوارم این سفرم بتونه اون تحولی که تو زندگیم نیاز دارم ایجاد کنه....
کاش بتونم به واسطه این سفر ارزش واقعی زندگی را درک کنم....
حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحضه ی عزیمت تو ناگزیر می شود.
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چه قدر زود
دیر می شود!
بارها برای دفاع از خویشتن به خشم روی آوردم
اما اگر توانمندتر بودم هرگز به این وسیله پناه نمی بردم.
دانا کسی است که نگاه خشم آلودش را با لبخندی بر دهان پیوند زند.
و من را تنها کسانی که از من فروترند به خشم می آورند.
اما دریافتم که من فراتر از کسی نیستم،
زیرا هیچ کسی از من خشمگین نشده است!
جبران خلیل جبران