برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال بنگر که تو چگونه می افتی...
رحلت آیت الله محمد تقی بهجت را به همه تسلیت میگم...
باور نمی کنم ، هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد .
یک کاری خواهد شد .
زیستن مشکل شده است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر میگذرند که احساس می کنم خفه می شوم .
هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است که احساس می کنم
نمی توانم در خودم بگنجم .
در خود بیارامم .
ازِ ‹ بودن › خویش بزرگتر شده ام و این جامه بر من تنگی می کند.
این کفش تنگ و بیتابی فرار ! عشق آن سفر بزرگ!..
اوه ! چه میکشم.
چه خیال انگیز و جانبخش است ‹ اینجا نبودن ›!
منبع: کویر