صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

شب...

شب را دوست دارم

! چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند .

 چون انتها را نمی بینم .

تا برای رسیدن به آن اشتیاقی نداشته باشم شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند

 شب را دوست دارم : چرا که اولین بار تو را در شب یافتم

 

معبودا...

معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ..

 نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده

و تو آمدی

برایم قصه هایی از عشق سراییدی

 و به من قصه باران آموختی میدانی قصه باران قصه شستن غمهاست

 و درون انسانها پر از غم و تنهایی است

 ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم

و به تو و داشتن تو میبالم

 تنهاتر از یک برگ با باد شادیها محجورم درآبهای سرور آور تابستان آرام میرانم

کوثر قرآن...

سالروز میلاد خجسته فاطمه زهرا (س) سرور بانوان جهان، عطای خداوند سبحان، کوثر قرآن، همتای امیر مومنان و الگوی بی بدیل تمام جهانیان بر همه زنان عالم مبارک باد.

مادر عزیز و مهربانم

                               این روز رو به شما و

                                                               تمام مادران دنیا تبریک می گویم

این سفرنامه خیلی وقته که تموم شده ولی  نخواستم که یه دفعه اون را پست کنم به خاطر همین هم کمی طولانی شد...

سفرنامه ۷

بعد از پیاده شدن و دوباره نماز ظهر و عصر حرکت کردیم...ما باید یه مسیر مشخصی را طی میکردیم چون اونججا پر از مین بود و هنوز هم که هنوزه به طور کامل پاک شازی نشده چون تعداد مین ها زیاده...پامون تو شن ها فرو میرفت و به سختی قدم بر میداشتیم...یه مسافتی را که طی کردیم نشستیم و یکی از اقایون راوی باز هم برای ما صحبت کردند...اصلا حواسم نبود به اینکه ایشون چی میگه...دلم جای دیگه بود ...تو کربلا...فکرم تمام مدت این بود که کاشکی میشد منم با بچه ها تابستون میرفتم کربلا...اشکام سرازیر میشد چون فکر میکردم که امام حسین من را لایق ندونسته نیم ساعتی را تو همون حلال و هوا بودم که دیگه وقت رفتن فرا رسید...نه نمی خوام بیام این صدای بود که از گ.شه و کنار فکه به گوش می رسید بچه ها بلند نمی شدند اخه وداع با هم چنین سرزمینی کار آسونی نبود...با هانی راه افتادیم داشتیم یکی از نوحه های علیمی که اتفاقا در مورد کربلا بود را گوش میدادیم تصمیم گرفتیم بشینیم تا وقتی همه رفتن ما هم بریم بیست دقیقه اونجا نشستیم بین من و هانیه حرف زیادی رد و بدل نشد فقط اینکه من گفتم تموم شد و اون هم تکرار کرد و بعد هم زمزمه اون نوحه...چقدر سخته بخوای از یه جاییی که دلت را اروم میکنه دل بکنی....دیگه بچه ها تقریبا همه رفته بودند مجبور شدیم بلند شیم و بریم فقط اشک می تونست کمی ادم را اروم کنه ...تو اتوبوس هیچ کس ههیچی نگفت همه ساکت بودند...کم کم نزدیک راه اهن اهواز می شدیم شعر وداع را خوندیم و با سرزمین نور وداع کردیم...
دو تا متن اونجا نوشته بودم که جای مناسبی براشون پیدا نکردم تا بین مطالب قرا بدهم به خاطر همین گذاشتم اخر سر بگم:
اول اینکه یه جمله تو طلاییه به چشمم خورد و تصمیم گرفتم این چند تا کلمه را در موردش بنویسم:
اینجا سکوت غوغای فریاد است...اینجا همه چیز فریاد می زند و می گوید که روزی چگونه دلیرمردان در صحنه های نبرد با دشمن خود در کمال شجاعت مقابله کردند...اینجا...اینجا...سکوت...فریاد...از صدای سکوت می گویم...آری صدای سکوت...دشت سخن میگوید...خاک سخن می گوید...می گویند:
نگاه کن آنجا را...دور نیست نزدیک است کمی به عقب باز گرد میبینی...میبینی که اینجا قدمگاه مردانی بوده که با تمام شرافت و عزت از میهن و خاک خود دفاع کردند...اینجا شلمچه است...اینجا فکه است...اینجا طلاییه است...اینجا همان بهشت خداست...انجا سرزمین نور و ما راهیان نور هستیم...
یه چیز دیگه هم در مورد یک جمله دیگه نوشتم:
اینقدر اسیر سیم خاردارهای نفسمون شدیم که دیگه حواسمون نیست چی کار میکنیم و کجا میریم...چه حرفی می زینیم...خواسمون نیست که وظیفه اصلی مت چیه...نه نیست...باور کنید که نیست اگر بود این جوری نمی شد...بعضی موقع ها دلمون می خواد زار بزنیم و گریه کنیم ولی نمی تونیم...نمی تونیم چون اسیریم...اسیر نفسمون...اسیر دشمنمون...اونه که نمی زاره ما به حقایق پی ببریم ...باهاش بجنگ...نزار اون پیروز بشه...شکستش بده...تو میتونی همون جوری که شهدا تونستند...شخدا از سیم خاردار های نفسشون گذشتند که تونستند از سیم خاردارهای دشمن عبور کنند...تو می تونی...هنوز دیر نشده...نه دیر نشده...با نفس خودت بجنگ و شکستش بده...
و امروز جمعه است که این سفر نامه به اتمام رسید...یک هفته گذشت...دیگه تموم شد سفرنامه هم تکمیل شد البته با کلی نقص...چون بعضی چیزا را یادم نبود یا نمی تونستم با چند تا کلمه بگم...خلاصه این بود سفر ما به سرزمین نور...سرزمینی از جنس نور...شاید فراتر از نور خب اینم جز اون دست از چیزاست که میگم لفظ و کلمات توانایی بیانش را نداره...خب گفتم تموم شد اشتباه کردم تازه شروع شد حالا من اونجا را دیدم و چیزهایی از اونجا و رزمنده ها شنیدم که فکر می کنم مسئولیتم چند برابر شده...من باید خودم را تغییر بدم...باید سعی کنم چیزایی که از این سفر یاد گرفتم را هرگز فراموش نکنم...خدایا فقط تو میتونی کمکم کنی...
این بود یادنامه ای ازلاله های سرزمین نوربرای تو تا هرگز انها را فراموشی نسپاری...
یا علی...

سلام

سلام...

نمیدونم چند نفر تا آخر این سفر نامه را دنبال کردند...خب فرقی نمی کنه چه یه نفر چه صد نفر مهم اینه که حرف هام را زدم...حرف هایی که فقط دوست داشتم تو این دنیای مجازی زده بشه...نمی دونم چرا ولی به آدم های اینجا و به محیط اینجا وابسته شدم...احساس می کنم به آدم های اینجا نزدیکترم تا به آدم های توی دنیا واقعی...صدای سکوت را با مطالب ساده و تقریبا بی فایده آغاز کردم ...ولی نمی دونم یه دفعه چی شد و احساس خستگی کردم... از اون خودی که برای خودم ساخته بودم خسته شدم...احساس پوچی می کردم ...چند بار گفتم که می خوام تغییر کنم ولی نمی شد یعنی راهی پیدا نمی کردم...که این سفر برام پیش اومد و رفتم و این شد اغاز تغییر من...یه تحول...نمی گم تو خط این چیزا نبودم نه...ولی داشتم ...داشتم از مسیراصلی منحرف می شدم...هر چی بود تموم شد حالا من خود ایده آلم شدم ...دیگه دوست ندارم کاری کنم که از کردنش پشیمون شم(اگه بزارن)...حالا از اون پیله ای که دور خودم تنیده بودم آزاد شدم و مثل یه پروانه وارد دوره جدیدی از زندگی شدم...

فکر کنم این سفرو اون چیزایی که دیدم و صحبت های آقای حسن همه اینها من را از اون زندونی که ساخته بودم آزاد کرد...

کاش بتونم همین جوری باقی بمونم...

سفــرنامه ۶

یک شنبه
هنوز خوابم نبرده بود که محدثه بیدارم کرد تا بریم برای نماز صبح تو حسینیه...از خوابگاه زدیم بیرون و بعد از اینکه وضو گرفتیم وارد حسینیه شدیم...بعد از نماز مراسم زیارت عاشورا برگزار شد که فکر کنم بیشترش را خواب ودم یه برا بلند شدم دیدم سلام آخر دعاست و همه بلند شدند یه بار هم برای سجده انتهایی دعا...هیچی بعد از مراسم دعا هم یه چرتی همون جا زدیم تا صبحانه آماده شد بعد از صبحانه هم قرار بود قرعه کشی کربلا انجام بشه و بریم سمت فکه و در نهایت راه آهن...خب رسیدم سر مراسم قرعه کشی ...یادم رفته بود بگم از اول سفر یعنی تو لانه جاسوسی قرار شد از هر گردانی دو تا دانش آموز و یه مربی به کربلا فرستاده بشن...بالاخره بعد از چند روز وقتش رسید...چی بگم بگم همه اشک میرختن و حسین حسین میکردن...کم گفتم به خدا کم گفتم...همه فریاد میزدند...حسین...حسین جان...من ازت کربلا می خوام...من را دست خالی برنگردون...بازم بگم...هر چی بگم فایده نداره چون هیچ لفظی بیانگر اون احساسی که من دیدم و حس کردم نیست...خدایا یعنی میشه اسم من هم در بیاد...یا امام حسین یعنی میشه...تو همین حال و هوا بودم که شنیدم"گردان روشنگر مریم نوراللهی و خانم زینب خردمند"یا امام حسین ما را نطلبیدی...اشکال نداره هر جور دوست داری ولی تا قیامت عشق تو ،تو دلم باقی میمونه...اون روز احساس کردم با وجود اینکه اسممم کربلا در نیومد ولی حرم امام حسین را زیارت کردم...یکی از بچه ها گل گفت:"مهم اینه که دلت و اونجا پرواز دادی و مهم نیست که جسمت حضور داشته باشه"کمی فکر کردم دیدم راست میگه ولی نمی تونستم ساکت شم...همه گریه میکردند خانم گل محمدی(یادم رفت بگم که اسم ایشون هم به عنوان مربی انتخاب شد)دست صورت همه را آب زد و به همه آب داد بعد از اون یه خورده بچه ها آروم شدند ولی هر چند دقیقه یک بار صدای گریه از گوشه و کنار اتوبوس می یومد... مریم و زینب هر دو تاشون تازه از کربلا برگشته بودن ولی واقعا چه سعادتی داشتند که اسمشون در اومد...خب هر کس لایق هر چی باشه بهش دست پیدا می کنه...مریم فریاد میزد نمی خوام می گفت دلش میخواد بقیه برن ولی خب امام حسین اون را انتخاب کرد...هیچی از این مسائل که بگذریم میرسیم سر اینکه یکی از بچه ها(نیکو) چه جوری شکار لحظه ها کرده بود و ازچهره های بچه ها عکس گرفته بود همه ی چهره ها اشک بار بود...خب بگذریم چون هر چی بگم تموم نمی شه...چون اصلا نمیتونم که تو ند تا کلمه اون همه احساس را منتقل کنم...تو حال و هوای خودمون بودیم که ررسیدیم فکه آخرین ایستگاه بهشتیه اون سفر...


ادامه دارد ...

سفرنامه 5

بعد از یه خورده وقت با سر و صدای بچه ها زا از خواب بیدار شدم...مثل اینکه رسیده بودیم...بعد از پیاده شدن و بازم خوندن نماز و مغرب و عشا وارد نمایشگاه شدیم...تو نمایشگاه تابلوهایی از دکتر چوران مدارک تحصیلی ایشون نسخه های خطی ایشون و ...وجود داشت...بعد از اینکه از نمایشگاه دیدن کردیم برامون به مدت 20 دقیقه فیلم گذاشتند...یکی گوشه هایی از گچونگی شهادت دکتر بود ویکی دیگه هم نامه ی یک دختر شهید به پدرش...نمی دونید این دختر با چه احساسی این نامه را می خوند...از چه چیزایی حرف زده بود...دوست دارم بگم اما واقعا وقت نمیشه...کاشکی میشد فیلمش را یه جوری به دست کسانی که می خوان میرسوندم...خب بعد از تماشا (بهتره بگم گوش دادن)به فیلم وقت برگشت به محل استراحت بود...این سری به بیمارستان صحرایی امام حسن رفتیم ...بعد از اینکه جامون معلوم شد تصمیم گرفتیم یک دوش بگیریم تا خستگی این دو روز از بدنمون در بره...ولی خب ای دل غافل نگو هنوز آبگرمکن ها وصل نشده بود و ما مجبور شدیم با آب یخه یخ دوش بگیریم...بعد از حمام رفتیم تو اتاق را یه کم بشینم...ای بابا این چیه دراه رو سقف راه میره مثل اینکه مارمولکه...مرضیه مواظب باش نیفته رو سرت...صدای جیغ همه جا را برداشت...کم چیزی نبود که مامولک بود داشتیم از ترس سکته میکردیم که دو تا از خائمین بیمارستان پیف پاف به دست اومدن ولی اون هم تاثیری نداشت آخر سر مرضیه مجبور شد بشری را بغل کنه وتا بشری با یه دسته جارو که نمیدونم از کجا آورد بزنه تو سر مارمولک بیپاره هیچی دیگه هنوز قضیه مارمولک ما تموم نشده بود که تو ساید اتاق هام مارمولک پیدا شد...هیچی خلاصه اون شب یک مامولک بازاری شده بود که بیا و ببنین...بعد از شام هم قرار بود هر کس که دوست داره تو مراسم زیارت عاشورا شرکت کنه که هم توفیق پیدا کردیم و تو این مراسم شرکت کردیم تو اتاقی که مراسم برگزار شد ماکتی از تابوت امام حسن ساخته بودند و دور تا دور دیوار ها را با کاغذ پوشونده بودند چون این جور که یکی از خادمین می گفتند وضعیت دیوارها خیلی هراب بوده و روی بعضی از قسمت های اون جای دست خونی شدا دیده میشده ولی خب مجبور بودند که روی اون را بپوشونند...بعد از اتمام زیارت عاشورا بیشتر بچه رفتند تقریبا 3 نفر موندیم در مورد شدا با دو تا از خادم ها صحبت میکردیم...دختر شهید یاسینی برامون صحبت کرد از باباش از اینکه که چند وقته حتی تو خواب هم باباشو ندیده...برامون گفت و ما هم میشنیدیم و اشک میریختیم فضای قشنگی بود نه اون شب بلکه تمام سفر پر از حالت های عرفانی و عاشقانه کاش میشد بازم میرفتم...خب بعد از صحبت های دختر شهید یاسینی بازم تعداد ما کمتر شد و به هفت هشت نفر رسید ...رو دیوار نامه ای به امام رمان و امام حسن نوشتیم و بعد از یه خورده رد و دل با تابوت امام حسن از اتاق اومدیم بیرون...ساعت تقریبا سه یا سه نیم نصف شب بود....رفتیم تو اتاق بخوابیم ولی جا نبود به خاطر همین من و هانیه و محدثه و نیکو تو راه رو خوابیدیم...


همچنان ادامه دارد ...