بهار نزدیکی است و عید نیز هم...
همه چیز حکایت از بهار دارد...
تیک تیک ساعت که لحظه های بی تو بودن را به رخمان می کشد...
هفت سینی که روبه رویمان پهن شده بدون سین...بدون تو...
نسیمی که می وزد اما سرد است تمام، بدون گرمایت...
خانه را تکانده ایم اما شیشه ترک خورده دلمان هنوز غبار آلود است و آیینه وجودمان پر از زنگار...
خدایا دستانی که برافراشته ایم را دریاب و پرده از رخ یارمان بکش ...
پ.ن:
دستان خالی ام دخیلتان ...مرا نیز یاد کنید...
پیشاپیش سال نو همگی مبارک...
دلم می لرزد به هر بهانه ای این روزها...
و با هر لرزشش شمع چشمانم ز فراقت آب می شود...
می چکاند قطره ای بر دفتر دل ...
می دانی ؟!! ذهن پریشانم نیاز به آرامشی دارد از جنس ابدی...
و دلم یخبندانی است از فراموشی ها...
گویا گرمای وجوت را محتاج است...
این وجود دم آ دم فریاد نیاز سر میدهند و من اینجا هستم و می خواهمت...
فقط می خواهمت...
و مشکل همین جاست...
پ.ن:این روزها قلم و انگشت و این ذهن مشوش خوب یاد گرفتند که چه طور باهم کنار بیایند...دوباره حس چرخاندن قلم بر روی کاغذ در وجودم زنده شده...
دلم رهایی می خواهد
جایی میان "دستانت"
پ.ن:آقا جوون دلم برات تنگ شده...
میدونم خیلی رنجوندمت...
میدونم همش توبه کردم و باز...
میدونم هر بار که گناهی میکردم انگار که نمک به روی زخمت می پاشیدم...
اما باور کن دوستت دارم...
باور کن جمعه که میشه همش منتظرم که بیایی...
آقا جون این انتظار خیلی طول کشیده بیا دیگه...