و عاشقی دیوانگی است...
آن سان که معشوقه نیز دیوانه خطابش کرد،عاشق را!!!
و دل بستن،اشتباهی است شیرین...
و دل باختن،سقوط در چاه رویاهاست...
و اما معشوق چه میداند ز حال عاشق خسته،که گوید خود شده خسته!!!
بگو گوید جوابم را...
چرا عاشق شده عاشق؟!!!
چرا عاشق شده خسته؟!!!
معشوق کجاست که بیند حال زارش؟!!!
نداند عمر ما باشد چه کوتاه؟!!!
نداند شاید نباشداو،فردا!!!
چه کس آید کنارش؟!!
اگر عاشق نباشد در کنارش!!!
شود تنهای تنها در فراقش...
پ.ن:
وقتی آدم از دخالت های دیگران کلافه میشه مجبور میشه حرف دلش را این جوری بزنه...
وقتی نمیتونی تو روشون بگی به شما ربطی نداره مجبوری یه جایی این حرفا را بزنی که میدونی دستشون نمیرسه...
فقط برای آروم شدن خودت...
اونم شاید...
هوای نبودنت سخت دلگیر است...
دلگیر است و این دل بی شکیب...
آه...آه که نبودنت چه طولانی شده و صبر من چه کوتاه...
ببین...ببین که دستانم را رو به آسمان بلند کرده ام و برای آمدنت دعا می کنم...
باور کن که دلتنگم...دلتنگ تو...دلتنگ خویش...
بی تو خویشتن خویش را گم کرده ام...
بازآ...
بازآ و گو که تا همیشه خواهی بود...
پ.ن:
خدایا! یه کار کن کارامون درست بشه...
ما داریم تلاشمون را میکنیم تا الان هم با مهربونیت خیلی شرمنده مون کردی بازم چشمون به همین لطف خودته...
بازم مثل همیشه توکل میکنیم به خودت...