سکوت میکنم به تلافی تمام حرف هایی که گفتم و نشنیدی...
دیگر نه اشک خواهم ریخت و نه فریاد خواهم کرد...
بگذار تو خوش باشی که خشنودی عاشق در رضایت معشوق است...
اما من نگران فریادی هستم که در پشت دیوار سکوت خویش پنهان ساخته ام...
به خدا امید دارم اما فرداهای پیش رو چگونه خواهد بود؟!!!
پ.ن:
زندگی تقابل میان عشق و عقل است و عشق همیشه عقل مرا مغلوب ساخت حتی وقتی تظاهر به پیروزی عقل می کردم....
باز هم آب و جارو کردن ام،برای آمدنت!
این ماجرای پی در پی آمدن ها و رفتن هایت هرگز تکراری نخواهد شد!
هربار با رفتنت اندوهگین می شوم و هر بار به انتظار می نشینم هنگامه ی آمدنت را!
چه خوش وقتی است وقت وصال!
زودتر بازآ و شهد شیرین وصالت را بر من بنوشان،تا باز هم سرمست شوم از شراب عشقت!
پ.ن:
این خاک گرفتگی صدای سکوت حاصل رسیدگی به امورات خونه و زندگیه مشترکه!!!خرده نگیرید اگر بی وفا شدم!!!
و عاشقی دیوانگی است...
آن سان که معشوقه نیز دیوانه خطابش کرد،عاشق را!!!
و دل بستن،اشتباهی است شیرین...
و دل باختن،سقوط در چاه رویاهاست...
و اما معشوق چه میداند ز حال عاشق خسته،که گوید خود شده خسته!!!
بگو گوید جوابم را...
چرا عاشق شده عاشق؟!!!
چرا عاشق شده خسته؟!!!
معشوق کجاست که بیند حال زارش؟!!!
نداند عمر ما باشد چه کوتاه؟!!!
نداند شاید نباشداو،فردا!!!
چه کس آید کنارش؟!!
اگر عاشق نباشد در کنارش!!!
شود تنهای تنها در فراقش...
پ.ن:
وقتی آدم از دخالت های دیگران کلافه میشه مجبور میشه حرف دلش را این جوری بزنه...
وقتی نمیتونی تو روشون بگی به شما ربطی نداره مجبوری یه جایی این حرفا را بزنی که میدونی دستشون نمیرسه...
فقط برای آروم شدن خودت...
اونم شاید...
می دانم که میدانی!دوستت دارم به سادگی همین حرف ها...
دلم از فراقت کویری شده پر از ترک هایی که تشنه دیدار توست...
محبوبم! برای دلخوشی ام،لااقل کمی از رایحه وجودت را برایم به باد صبا بسپار ...
بدان! تمام این عاشقانه هایم ،تمام ثانیه های دلتنگی ام برای توست...
دلتنگم..به اندازه تمام لحظات فراقت...
فریاد میزنم این دلتنگی را...اشک میریزم نبودنت را...آقا جان بیا...
تهی و پوچ اند ثانیه هایم بدون حضورت...
بودنت و ماندنت تمنای این خسته جان است...
تو دانستی سِر درونم را...
دانستی و نماندی...
حضورت،مرهمی بود برای زخم تمام این سال ها...
آغوشت،پناهگاهی آرام بود...
اما...
اما رفتنت طوفانی شد در سراسر وجودم...
نمکی شد بر روی تمام زخم هایم...
خالی شدم از گرمای عشقت...
تهی شدم از حس بودنت...
در این خلا حضورت تنها خود را با اشک سیراب میکنم...
بیا برگرد تا سیلاب خروشان اشک چشمانم زمین را نشُسته است...
بیا ببین که وجودم یخبندان است...
دوباره مرا به آتش بکش با نگاه شیرینت...
چه ساده مرا در هم شکستی...
گوش کن به سادگی صدای شکستنم را خواهی شنید...
اگر باز آمدی ، درنگی کن تا تکه های شکسته ی وجودم را کنار زنم...
مبادا که خراشی بر نازک تنت زنم...
حرفایم بسیار است و تو کم حوصله...
فقط بدان همیشه چشمانم به در خیره خواهد ماند تا بازآیی...
کاش رسد لحظه دیدار... و بگوییم به عشاق...کجایید... کجایید که هر لحظه وصال است ... بیایید... بیایید...
و بیایند و بیاییم کنارت و شویم پای به پایت ....که بسازیم گلستان ز جهان...بهر محبان...تو کنی به ما اشارت...ما به سر کنیم دویدن...دل ما تاب ندارد...دگر آرام ندارد...تو بگو به ما کجایی...شاید این جمعه بیایی...
پ.ن1:
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطمةَ و اَبیها و بَعلِها وَ بَنیها وَ السِّرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُک
پ.ن2: چقدر برای فرزند سخت است که نداند چه وقت ، وقت گرفتن انتقام مادر از قاتلین اوست...کجایی ای منتقم فاطمه؟!!! کجایی مهدی جان؟!!! آمدنت بهاری است سراسر زیبایی که زمستان ندارد...پر از شکوفه های نیکی و عشق...پر از میوه های معرفت...پر از شادمانی...
بهار نزدیکی است و عید نیز هم...
همه چیز حکایت از بهار دارد...
تیک تیک ساعت که لحظه های بی تو بودن را به رخمان می کشد...
هفت سینی که روبه رویمان پهن شده بدون سین...بدون تو...
نسیمی که می وزد اما سرد است تمام، بدون گرمایت...
خانه را تکانده ایم اما شیشه ترک خورده دلمان هنوز غبار آلود است و آیینه وجودمان پر از زنگار...
خدایا دستانی که برافراشته ایم را دریاب و پرده از رخ یارمان بکش ...
پ.ن:
دستان خالی ام دخیلتان ...مرا نیز یاد کنید...
پیشاپیش سال نو همگی مبارک...
دلم می لرزد به هر بهانه ای این روزها...
و با هر لرزشش شمع چشمانم ز فراقت آب می شود...
می چکاند قطره ای بر دفتر دل ...
می دانی ؟!! ذهن پریشانم نیاز به آرامشی دارد از جنس ابدی...
و دلم یخبندانی است از فراموشی ها...
گویا گرمای وجوت را محتاج است...
این وجود دم آ دم فریاد نیاز سر میدهند و من اینجا هستم و می خواهمت...
فقط می خواهمت...
و مشکل همین جاست...
پ.ن:این روزها قلم و انگشت و این ذهن مشوش خوب یاد گرفتند که چه طور باهم کنار بیایند...دوباره حس چرخاندن قلم بر روی کاغذ در وجودم زنده شده...
سرمای زمستان وجودم را فرا گرفته و تک تک اعضای وجودم در حال یخ زدن است...آیا این همان حسی است که هنگام مرگ به انسان دست می دهد یا ...هر چه هست برایم رنج آور است و سخت...گویی آن روزها که نسیم بهاری و گرمای تابستانی را لمس می کردم فراموش کرده بودم پاییز و زمستان را...فراموش کرده بودم ریزش آن برگ های سبز زرد شده را و دفن شدنشان را بر زیر خرمن ها برف...آن هنگام فراموش کردم همه چیز را جز یک چیز...و حال به خاطر دارم همه چیز را جز یک چیز...ثانیه ها می گذرند و عقربه ساعت دست تکان می دهد و می گوید این لحظه هم تمام شد و من هر ثانیه ام را در غم ثانیه قبل از دست می دهم بی آنکه بدانم...پلک می زنم...پلک هایم را بر هم می نهم به آرزوهایم به آنچه در سر داشتم فکر میکنم لبخندی بر لبانم ظاهر میشود چشمانم را باز می کنم از غم واهی بودن هر انچه دیدم اشک میریزم و دوباره تکرار...
نکند فراموش کردم پناه بی پناهان را...او هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت او همیشه با من است...با او سخن می گویم او از هر معشوقه زیباتر و خوش کلام تر است...او مرا عاشقانه دوست دارد و من عاشقانه او را می پرستم و خواهم پرستید...
دو باره خواهم زیست ...شروعی نو هم چون شکفتن گلی در بهار پس از زمستان...
حال فراموش می کنم هر انچه جز اوست...