صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

آب میشوم...

دلم می لرزد به هر بهانه ای این روزها...

و با هر لرزشش شمع چشمانم ز فراقت آب می شود... 

می چکاند قطره ای بر دفتر دل ...

می دانی ؟!! ذهن پریشانم نیاز به آرامشی دارد از جنس ابدی...

و دلم یخبندانی است از فراموشی ها...

گویا گرمای وجوت را محتاج است...

این وجود دم آ دم فریاد نیاز سر میدهند و من اینجا هستم و می خواهمت...

فقط می خواهمت...

و مشکل همین جاست...




پ.ن:این روزها قلم و انگشت و این ذهن مشوش خوب یاد گرفتند که چه طور باهم کنار بیایند...دوباره حس چرخاندن قلم بر روی کاغذ در وجودم زنده شده...



اللهم عجل لولیک الفرج...

دلم رهایی می خواهد
جایی میان "دستانت"



پ.ن:آقا جوون دلم برات تنگ شده... 
میدونم خیلی رنجوندمت...
میدونم همش توبه کردم و باز...
میدونم هر بار که گناهی میکردم انگار که نمک به روی زخمت می پاشیدم...
اما باور کن دوستت دارم...
باور کن جمعه که میشه همش منتظرم که بیایی...
آقا جون این انتظار خیلی طول کشیده بیا دیگه...

ساده بودن...

کسی به عارفی گفت : یک جمله به من بگو که وقتی شاد هستم ٬ مرا غمگین کند و وقتی غمگینم ٬ مرا شاد کند !

عارف گفت : این نیز می گذرد...

    



پ.ن: این را یادت باشه که همه حرف ها گفتنی نیست و شنیدنی!!! بعضی حرف ها را باید لمس کرد و احساس و این یعنی همون صدای سکوت... 



خیلی دوست دارم...

آخر، غربت هم اندازه ای دارد، صبر هم حدی دارد، غم هم... آه! چه بگویم از غم های بی کران تو ای پیشوای غریب!؟

گفتم: غریب؟ چه کنم که حروف، غیر از این توانی برای بیان حال تو ندارد؛ وگرنه کجا با یک کلمه می شود به عمق غربت تو رسید؟ حال تو را چه کسی جز خدای تو می داند؟ تو حتی در میان اهل خانه خود غریب بودی و نگاه غمگینت را حتی از همسرت می پوشاندی. دلت شده بود خانه دردهای نگفتنی. جز به خواهرت، به چه کسی می توانستی اعتماد کنی؛ آن گاه که ظرف طلب کردی برای فوران درد این سال ها؟

سال ها بود زهر در کام داشتی و دم برنمی آوردی.

سال ها بود به هر بهانه ای راه خانه مخفی مادر را پیش می گرفتی و زائر شبانه اش بودی، دردت را به خاک او که نمی گفتی، دیگر چه کسی می توانست مرهم زخم هایت باشد؟

سال ها بود حتی برای زیارت مزار جدت باید از ازدحام نگاه های مرموز و پرکینه ای عبور می کردی و خود می دانستی معنی آن نگاه ها را.

سال ها بود پشت صبر را به خاک رسانده بودی و طاقت برایت شده بود لهجه هر مصیبتی.

با این حال، هر که از هر کجا بی نصیب می ماند، راه خانه تو احاطه اش می کرد و ناگاه، خود را جلوی دروازه کرامت تو می دید و بی پروا طلب می کرد حاجتش را.

آخر می دانست کریمی و به این صفت از همه به جدت شبیه تری؛ حتی چهره نورانی ات، همه را مسافر روزهای خوش مدینه با رسول می کرد.

از کوچه که می گذشتی، هر کس به بهانه ای در مسیر راهت می ایستاد تا لحظه ای، جلوه ای از بهشت را در سیمای ملکوتی تو ببیند و تو با آن لبخند بی ریا و مهربانت به او سلام کنی؛ درست مثل جد بزرگوارت.

با این همه، تو در شهر خودت هم غریب بودی و در خانه ات و در میان دوستان.

حالا چگونه می شود این همه غربت را با یک کلمه تصویر کرد، امام مظلوم و غریب ما، امام حسن مجتبی علیه السلام .



پ.ن:همیشه دوستت داشتم...همیشه دلم برای غربتت برای قبر بی سنگ و بارگاهت می گیره... کاشکی منم بطلبی بیام...

ضعف...

از این روزمرگی خسته شدم!!!

از شنیدن و زدن حرف های تکراری...

از تکرار اشتباهات...

خداجون خسته شدم...                                                              



پ.ن: کاشکی اراده ام قوی تر بود... کاشکی این قدر زود خسته نمی شدم...

خشنود...

ارْجِعِی إِلَىٰ رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً ... ﴿الفجر: ٢٨﴾     

"Come back thou to thy Lord,- well pleased (thyself), and well-pleasing unto Him!   

  

فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رَاضِیَةٍ ... ﴿القارعة: ٧﴾     

  Will be in a life of good pleasure and satisfaction 

 

    

فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رَاضِیَةٍ ... ﴿الحاقة: ٢١﴾  

  

And he will be in a life of Bliss 

  

لِسَعْیِهَا رَاضِیَةٌ ... ﴿الغاشیة: ٩﴾   

 

   Pleased with their striving 

 

  


پ.ن: میگن اسم آدما روی شخصیتشون موثره اما نمیدونم چرا من نمیتونم همیشه راضی باشم....

اسیری...

گفتم تویی بابای خوب و مهربان ؛ زد...  

گفتم که من چیزی نگفتم؛ بی امان زد... 

تاریک بود، چشمم که جایی را نمی دید؛ تا دید تنهایم، رسید و ناگهان زد...  

تا دستهای کوچکم روی سرم بود ، با ضربه ای محکم به ساق استخوان زد... 

قدّم فقط تا زیر زانویش می آمد ؛ از کینه اما تا نفس ، تا داشت جان ؛ زد... 


 


پ.ن: هنوز باورم نمیشه امسال قراره عاشورا و تاسوعا پیش صاحب عزاهای کربلا باشم...  

اونجا میخوام تو کوچه های شام چشم هام را ببندم و اسیری ها را ببنیم ... 

اون وقت میفهمم که داغ حضرت زینب در برابر مشکلات من واقعا هیچه... به خصوص این روزا که احساس شکستن  میکنم...

آغازی نو...

تولد هر کس زیباترین حادثه ای است که برای هر موجودی رقم می خورد و تمام فرشتگان آسمان بر انسان،  اشرف مخلوقات سجده می زنند و تمام نعمات و برکات را بر او نازل می کنند...


راستی هنوز هم اشرف مخلوقاتم!!!!!!!!!!!



پ.ن:  2 روز دیگه ، 1 سال دیگه هم میگذره و 21 سال گذشت مثل برق و باد ... چقدر بچه که بودم دوست داشتم زودتر بزرگ شم اما حالا دوست دارم زمان متوقف بشه از این جلوتر نره...


توکلت علی الله...

 

خدای مهربان...

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا...
تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه... (احزاب/63)

گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟

گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله... 

کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه... (یونس/109)

گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه!

گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم...
شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه... (بقره/216) 

گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل...  اصلا چطور دلت میاد؟

گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم...

خدا نسبت به همه‌ی مردم مهربونه... (بقره/143)

گفتم: دلم گرفته ...

گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا ...

باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن ... (یونس/58)

گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله...

گفتی: ان الله یحب المتوکلین...
خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره... (آل عمران/159)



پ.ن:چقدر سخت است انتخاب یک مسیر در دوراهی های زندگی... تنها امیدمان توکل است و همین ما را بس...

کدام یک؟!!!

عابد...عارف...عاشق...

کدام یک مقرب تر است؟!!!



ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز / کان سوخته را جان شدو آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی خبرانند / آن را که خبر شد خبری باز نیامد