صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

اسیری...

گفتم تویی بابای خوب و مهربان ؛ زد...  

گفتم که من چیزی نگفتم؛ بی امان زد... 

تاریک بود، چشمم که جایی را نمی دید؛ تا دید تنهایم، رسید و ناگهان زد...  

تا دستهای کوچکم روی سرم بود ، با ضربه ای محکم به ساق استخوان زد... 

قدّم فقط تا زیر زانویش می آمد ؛ از کینه اما تا نفس ، تا داشت جان ؛ زد... 


 


پ.ن: هنوز باورم نمیشه امسال قراره عاشورا و تاسوعا پیش صاحب عزاهای کربلا باشم...  

اونجا میخوام تو کوچه های شام چشم هام را ببندم و اسیری ها را ببنیم ... 

اون وقت میفهمم که داغ حضرت زینب در برابر مشکلات من واقعا هیچه... به خصوص این روزا که احساس شکستن  میکنم...

آغازی نو...

تولد هر کس زیباترین حادثه ای است که برای هر موجودی رقم می خورد و تمام فرشتگان آسمان بر انسان،  اشرف مخلوقات سجده می زنند و تمام نعمات و برکات را بر او نازل می کنند...


راستی هنوز هم اشرف مخلوقاتم!!!!!!!!!!!



پ.ن:  2 روز دیگه ، 1 سال دیگه هم میگذره و 21 سال گذشت مثل برق و باد ... چقدر بچه که بودم دوست داشتم زودتر بزرگ شم اما حالا دوست دارم زمان متوقف بشه از این جلوتر نره...