صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

خلقت نو...

سرمای زمستان وجودم را فرا گرفته و تک تک اعضای وجودم در حال یخ زدن است...آیا این همان حسی است که هنگام مرگ به انسان دست می دهد یا ...هر چه هست برایم رنج آور است و سخت...گویی آن روزها که نسیم بهاری و گرمای تابستانی را لمس می کردم فراموش کرده بودم پاییز و زمستان را...فراموش کرده بودم ریزش آن برگ های سبز زرد شده را و دفن شدنشان را بر زیر خرمن ها برف...آن هنگام فراموش کردم همه چیز را جز یک چیز...و حال به خاطر دارم همه چیز را جز یک چیز...ثانیه ها می گذرند و عقربه ساعت دست تکان می دهد و می گوید این لحظه هم تمام شد و من هر ثانیه ام را در غم ثانیه قبل از دست می دهم بی آنکه بدانم...پلک می زنم...پلک هایم را بر هم می نهم به آرزوهایم به آنچه در سر داشتم فکر میکنم لبخندی بر لبانم ظاهر میشود چشمانم را باز می کنم از غم واهی بودن هر انچه دیدم اشک میریزم و دوباره تکرار...

نکند فراموش کردم پناه بی پناهان را...او هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت او همیشه با من است...با او سخن می گویم او از هر معشوقه زیباتر و خوش کلام تر است...او مرا عاشقانه دوست دارد و من عاشقانه او را می پرستم و خواهم پرستید...

دو باره خواهم زیست ...شروعی نو هم چون شکفتن گلی در بهار پس از زمستان...

حال فراموش می کنم هر انچه جز اوست...

نظرات 1 + ارسال نظر
دو استکان چای داغ یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ب.ظ

به امیدها و آرزوهایش آویزان می شود و به نگاههای عاشقانه او دل می بندد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد