صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

دا...

امروز کتابی را که چند روزه پیش شروع به خواندنش کرده بودم تموم کردم...کتاب خیلی جالبی بود...یه رمان واقعی و مستند...خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردم ...اسم این کتاب یا بهتره بگم رمان دا است...خواندنش را به همه توصیه میکنم...این کتاب به حدی مورده توجه قرار گرفته که چندین جایزه گرفته و جز کتاب های نقره ای محسوب میشه...

تمام شد...نقطه سر خط...

دلم را که از دست می دادم... نه، نه، خودم راکه از دست می دادم، خیال میکردم تمام دنیا را به دست خواهم آورد و تو مال من خواهی شد... اما چه زود فهمیدم که دیر شده است و چقدر دیر شده بود...دیگر نه خودم را داشتم، نه تو را و نه تمام دنیا را...همه چیز را از دست داده بودم، همه چیز... و چقدر دنبال تمام آن چیزهایی گشتم که گم کرده بودم اما دیگر یادم نمی آمدچه چیزهایی را گم کرده ام ... حالا مات و مبهوت و حیران نمی دانم سر از کجا دراورده ام و نمی دانم چه چیزی جای منی را که گم گشته ام گرفته است... بیا و ویران کن وجودم را ، آجرهای سنگی بی احساس را بردار و مرا از نو بساز ، زیر پایم سیمان بریز تا از جایم تکان نخورم ... جای چشمهایم آینه ای بگذار تا من کور شوم و تمام دنیا خودشان را ببینند... و آونگ ساعتی راپیدا کن و در دلم بگذار تا لحظه های باقیمانده عمرم را به لحظه های فراموش شده خاطراتم پیوند دهد... دستها، گوشها و لبانم را... فقط از پشت آینه ها جایی بگذار برای اشک ریختنم تا هیچکس گریه کردنم را نبیند و باز پتک بی اعتناییت را بردار و بر سرم بکوب ، بیل و کلنگ ات را بر دار و بشکن مرا ... نمی دانم ! این من نیستم ، بیا و مرا در هم شکن ... بیا و ... .

غافل....

باد بوی عشق را لابه لای شاخه های بید دمیده بود ، قناری که تازه از قفس رهیده بود صدای عشق را لابه لای برگ گلی شنیده بود ، و تنها عاشق بود که بی توجه به عشق زیر درخت تنهایی خود لمیده بود...

برای دست یافتن بدان چه در آرزوی ان بودید هیچ وقت دیر نیست. "جورج الیوت"