صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

سفرنامه ۷

بعد از پیاده شدن و دوباره نماز ظهر و عصر حرکت کردیم...ما باید یه مسیر مشخصی را طی میکردیم چون اونججا پر از مین بود و هنوز هم که هنوزه به طور کامل پاک شازی نشده چون تعداد مین ها زیاده...پامون تو شن ها فرو میرفت و به سختی قدم بر میداشتیم...یه مسافتی را که طی کردیم نشستیم و یکی از اقایون راوی باز هم برای ما صحبت کردند...اصلا حواسم نبود به اینکه ایشون چی میگه...دلم جای دیگه بود ...تو کربلا...فکرم تمام مدت این بود که کاشکی میشد منم با بچه ها تابستون میرفتم کربلا...اشکام سرازیر میشد چون فکر میکردم که امام حسین من را لایق ندونسته نیم ساعتی را تو همون حلال و هوا بودم که دیگه وقت رفتن فرا رسید...نه نمی خوام بیام این صدای بود که از گ.شه و کنار فکه به گوش می رسید بچه ها بلند نمی شدند اخه وداع با هم چنین سرزمینی کار آسونی نبود...با هانی راه افتادیم داشتیم یکی از نوحه های علیمی که اتفاقا در مورد کربلا بود را گوش میدادیم تصمیم گرفتیم بشینیم تا وقتی همه رفتن ما هم بریم بیست دقیقه اونجا نشستیم بین من و هانیه حرف زیادی رد و بدل نشد فقط اینکه من گفتم تموم شد و اون هم تکرار کرد و بعد هم زمزمه اون نوحه...چقدر سخته بخوای از یه جاییی که دلت را اروم میکنه دل بکنی....دیگه بچه ها تقریبا همه رفته بودند مجبور شدیم بلند شیم و بریم فقط اشک می تونست کمی ادم را اروم کنه ...تو اتوبوس هیچ کس ههیچی نگفت همه ساکت بودند...کم کم نزدیک راه اهن اهواز می شدیم شعر وداع را خوندیم و با سرزمین نور وداع کردیم...
دو تا متن اونجا نوشته بودم که جای مناسبی براشون پیدا نکردم تا بین مطالب قرا بدهم به خاطر همین گذاشتم اخر سر بگم:
اول اینکه یه جمله تو طلاییه به چشمم خورد و تصمیم گرفتم این چند تا کلمه را در موردش بنویسم:
اینجا سکوت غوغای فریاد است...اینجا همه چیز فریاد می زند و می گوید که روزی چگونه دلیرمردان در صحنه های نبرد با دشمن خود در کمال شجاعت مقابله کردند...اینجا...اینجا...سکوت...فریاد...از صدای سکوت می گویم...آری صدای سکوت...دشت سخن میگوید...خاک سخن می گوید...می گویند:
نگاه کن آنجا را...دور نیست نزدیک است کمی به عقب باز گرد میبینی...میبینی که اینجا قدمگاه مردانی بوده که با تمام شرافت و عزت از میهن و خاک خود دفاع کردند...اینجا شلمچه است...اینجا فکه است...اینجا طلاییه است...اینجا همان بهشت خداست...انجا سرزمین نور و ما راهیان نور هستیم...
یه چیز دیگه هم در مورد یک جمله دیگه نوشتم:
اینقدر اسیر سیم خاردارهای نفسمون شدیم که دیگه حواسمون نیست چی کار میکنیم و کجا میریم...چه حرفی می زینیم...خواسمون نیست که وظیفه اصلی مت چیه...نه نیست...باور کنید که نیست اگر بود این جوری نمی شد...بعضی موقع ها دلمون می خواد زار بزنیم و گریه کنیم ولی نمی تونیم...نمی تونیم چون اسیریم...اسیر نفسمون...اسیر دشمنمون...اونه که نمی زاره ما به حقایق پی ببریم ...باهاش بجنگ...نزار اون پیروز بشه...شکستش بده...تو میتونی همون جوری که شهدا تونستند...شخدا از سیم خاردار های نفسشون گذشتند که تونستند از سیم خاردارهای دشمن عبور کنند...تو می تونی...هنوز دیر نشده...نه دیر نشده...با نفس خودت بجنگ و شکستش بده...
و امروز جمعه است که این سفر نامه به اتمام رسید...یک هفته گذشت...دیگه تموم شد سفرنامه هم تکمیل شد البته با کلی نقص...چون بعضی چیزا را یادم نبود یا نمی تونستم با چند تا کلمه بگم...خلاصه این بود سفر ما به سرزمین نور...سرزمینی از جنس نور...شاید فراتر از نور خب اینم جز اون دست از چیزاست که میگم لفظ و کلمات توانایی بیانش را نداره...خب گفتم تموم شد اشتباه کردم تازه شروع شد حالا من اونجا را دیدم و چیزهایی از اونجا و رزمنده ها شنیدم که فکر می کنم مسئولیتم چند برابر شده...من باید خودم را تغییر بدم...باید سعی کنم چیزایی که از این سفر یاد گرفتم را هرگز فراموش نکنم...خدایا فقط تو میتونی کمکم کنی...
این بود یادنامه ای ازلاله های سرزمین نوربرای تو تا هرگز انها را فراموشی نسپاری...
یا علی...
نظرات 6 + ارسال نظر
حامد پنج‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:40 ب.ظ http://www.mihanblog.shaaerane.com

خدایا دوست دارم مرگ رو چون میبوسم آسمان عرش تو رو که نزدیک به تو است. نماز میخوانم و زمین را سجده میکنم اما میدانم که بر عرش تو بوسه میزنم .
خسته نباشید امید وارم که پیروز باشید.من خیلی وقته ارزو داشتم برم مناطق جنگی ولی نشد برام دعا کنید اگر وقت داشتید به بلاگ من هم سر بزنید

امیدوارم هر چه روزدتر دعوت نامه ی شهدا به دستتون برسه...از اونا بخواید...بخواید که شما را بطلبند...

نقره ای جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:12 ق.ظ

دستت درد نکنه ... با اینکه یه کم دیدمون به ماجرا فرق می کنه ... اما به هر حال جنگیدن برای وطن یکی از با ارزش ترین چیزهاست ... به نظر من البته!!

خواهش میکنم...واقعا گل گفتی...ممنونم که سر زدی...

حامد شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 03:56 ب.ظ http://www.shaaerane.mihanblog.com/

سلام بر رفته ره
بعد از خسته نباشید باید بگم که از این که به من حقیر و کلبه درویشی سر زدید ممنون
امید وارم که بتونم از این به بعد در جمع صمیمی شما و دوستان با ارزشتون جا داشته باشم. بلاگ شما =بوی خون=عشق=خدا.

حامد شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:00 ب.ظ http://www.shaaerane.mihanblog.com

سلام به شما
از این که بلاگ من سر زدی ممنون
امید وارم که از این به بعد بتونم جزو دوستان شما باشم شاید این طوری تفکر بیشتری بکنم بازم ممنون.
بلاگ شما = بوی خون = بوی عشق = بوی خدا

خیلی خوشحالم که دوستی مثل شما را پیدا کردم...

میم ز شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:04 ق.ظ http://biseda-6375.blogfa.com

سلام. از اینکه دارم نوشته هایی از سرزمین نور، طلاییه، جایی که دلمو جا گذاشتم، فکه! جایی که دوباره متولد شدم و ... رو می خونم سر از پا نمی شناسم!!! خیلی خوشحالم از اینکه با وجود تموم شدن این سفر قراره سال بعد باز شروع بشه! باورت میشه همین الان از خوشحالی رسیدن سال بعد مو به تنم سیخ شده!!!

مطمئن باش باورم میشه ولی می ترسم دعوت نامه به دستم نرسه....

نرگس شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:29 ب.ظ

فقط می خواستم ببینم چه خبره؟

خوش اومدی نرگس جون بازم سر بزن احتمالا یه خبرایی هست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد