صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

سفرنامه ۴

شنبه
خب دوباره روز از نوع روزی از نوع همون قضیه سنگینیه خواب و این حرفا که دیگه وقت نمی شه توضیح بدم...بعد نماز بزام مراسن دعای عهد داشتیم و بعد از اون صبحانه و دوباره حرکت به سمت طلاییه،هویزه و دهلاویه...
طلاییه
دیگه وقت نمی شه براتون توضیح بدم که هر سری تو اتوبوس و تو مسیر راه چه اتفاقاتی می افتاد(شرمنده)...خب بازم تو طلاییه بعد از وضو گرفتن آماده اقامه نماز جماعت(ظهر و عصر) شدیم و بعد نماز خرکت کردیم به سمت قسمت اصلی طلاییه قبل عبور از درگاه ساختگیه که ساخته بودند تقریبا هممون کفش هامون را درآوردیم و شروع کردیم به حرکت البته تو مسیر راه یعنی هر جا که میرفتیم ساکت نمی موندیم یا خودمون یه چیزی می حوندیم با آقای حسنی...پس از طی مسافتی یه کنار نشستیم و آقای حسنی مثل همیشه شروع کردند به توضیح دادن...نمی دونم من بلد نیستم مثل ایشون توضیح بدم چون نبودم و ندیدم ولی وقتی ایشون توضیح میدادند همهچیز جلوی چشمام مییومد وقتی از ،از خودگذشتگی های رزمنده ها می گفتند دلم می لرزید...وقتی توضیح میدادند که چه جوری یه برادر مجبور شده برادر خودش را برای جلوگیری از لو رفتن عملیات به شهدات برسونه و.... . ما چی فکر میکنم...نه واقعا چی فکر میکنیم...چرا اون روزا را فراموش کردیم...چرا...مگه چند وقت میشه که از جنگ گذشته...تازه بر فرض هم که20 سال گذشته باشه مگه جانبازان و شیمیایی های عزیز را نمی بینیم که چه جوری دارند هر روز پر پر میشن...چرا داریم اونا را به فراموشی می سپاریم فکر کنم تا چند وقت دیگه قصه جنگ یه افسانه بشه و وقتی در آینده برای بچه هامون تعریف میکنیم باورشون نشه...خب خیلی حرف زدم اخه یه دفعه دلم گرفت هر چی خواستم جلوی خودم را بگیرم و این حرفا را نزنم نشد...خب کجا بودیم اهان تو طلاییه...خب بازم خیلی تو طلاییه توقف نکردیم چون وقت کم بود و باید چند جای دیگه هم میرفتیم...محل بعدی که ما باید می رفتیم هویزه بود... که به از طی کردن یه مشافتی تقریبا طولانی به اونجا رسیدیم و بعد از خوردن نهار به قسمت شهدا رفتیم...شهدای دانشجو... بعد از گوش کردن به صحبت های آقای راوی و خواندن فاتحه داخل مسجد شدیم ...مسجد سه تا ستون داشت که از هر کدون صدا به سایر ستون ها منتقل میشد و این به نظر من خیلی جالب بود....بعد از اون از مسجد اومدیم بیرون... رفتیم سمت اتوبوس ها تا سوار شیم و حرکت به سمت دهلاویه محل شهادت دکتر چمران...کمک کم هوا تاریک شده بود چند تا از بچه ها می گفتند که اگه به شب بخوریم دهلاویه خیلی خطرناکه...مثل اینکه از نظر امنیتی خطرناکه...بچه ها می گفتند پارسال که رفته بودند موقع برگشت پلیس اسکورتشون کرده بوده تا خطری اونا را تهدید نکنه...کم کم احساس خستگی کردم و تصمیم گرفتم چند دقیقه ای چشمام را رو هم بزارم...چشم رو هم گذاشتن همانا و خوابیدن همانا...



خب فکر کنم دیگه کافی باشه...
بازم منتظر باشید....

نظرات 4 + ارسال نظر
کتابچی پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ب.ظ http://ketabi.blogsky.com/

از کتاب امروز دیدن کنید.
کتاب امروز با عقاید یک دلقک افتتاح شد.

علی شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:06 ب.ظ http://www.nahayateeshgh.blogsky.com

با سلام

ممنونم از اینکه به وبلاگه این حقیر سر زدید

وبلاگه جالبی دارید

بزرگترین درسی که از زندگیتون گرفتید چه چیز بوده ؟

ممنون میشم جواب بدید

موفق باشید در پناه یکتای هستی

بزرگترین درس زندگیم...سوال سختیه...فکر کنم این باشه که هر شکستی مقدمه یه پیروزیه...ولی بازم روی این سوال فکر میکنم شاید درس های بهتری هم گرفته باشم...

داداشی رضا یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ق.ظ http://www.ghamhayesarnevesht1.blogfa.com

زندگی بعد از مرگ من و شما
جایی واسه زندگی بالاتر از ستاره ها
آغاز تولده دوباره ایی بعد از ودا
سفری بی انتها واسه رسیدن به خدا
زندگی بعد از مرگ من و شما
جایی واسه زندگی بالاتر از ستاره ها
آغاز تولده دوباره ایی بعد از ودا
سفری بی انتها واسه رسیدن به خدا

بابک یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:20 ب.ظ http://cloudy.blogsky.com

به نظرم قرار نیست همه چیز مطابق با عقاید دینی باشه! و اینکه فکر کنم کاملاً مشخص بود که نباید با عقاید دینی مطابقت کنه!!! ؟

چرا نباید مطابقت داشته باشه...اصلا میشه بگید منظورتون از اون پستتون چی بوده؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد