صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

سفرنامه۱


چهارشنبه

اگه از رفتن به مدرسه و مراسمی که تو نمایشگاه اجرا کردیم و  لانه جاسوسی و حوادثی توی راه و راه آهن و قطار پیش اومد بگذریم میرسیم سر کشیدن اسباب اثثیه هامون به این ور و اون ور و مکافاتی که این چند وقت با این همه بار اضافی کشیدیم که البته خودش شیرین بود ... خب ساک ها را گذاشتیم تو صندوق اتوبوس و راهی شدیم به سمت سرزمین نور...امروز قرار بود از چند جا دیدن کنیم که اولین جا دوکوهه بود...خب وقتی رسیدیم اونجا اول صبحانه خوردیم...جاتون خالی بهمون حلیم دادند ...درسته که برای من که خیلیل خیلی بد غذام تحمل غذاهای اونجا سخت بود ولی خب ارزشش را داشت که تحمل کنم به قول مامانم تو این سفر پخته تر شدم....اگه از خودن صبحانه بگذریم میرسیم سر صحبت های آقای حسنی...آخ ببخشید این را یادم رفت من تو محلی که صبحانه خوردیم لیوان را جا گذاشتم و تا آخر سفر با بی لیوانی سر کردم رومم نمی شد از کسی بگیریم چون سرما خورده بودم و ممکن بود دوستام ازم واگیر کنند چون سرما خودگیم به حدی شدید بود که صدام در نمی یومد...خب بخشید که یه هو وسط حرفام پریدم سر این موضوع...خب کجا بودم آهان سر صحبت های آقای حسنی خب ایشون برای ما توضیح دادند که چه جوری رزمنده ها این جا آماده می شدند تا با دشمن بجنگنند و در مورد دعاها و ذکر ها و شوخی های قبل عملیات برامون صحبت کردند تقریبا سعی می کردند همه چیز را توضیح بدند...خب همون موقع بود که من یه چیزی به ذهنم رسید و نوشتم :

روی سنگ ها روبه رو ساختمان هایی که در گذشته هایی نه چندان دور مقر انسان هایی انسان بوده نشته ایم...چه حسی...چه حال و هوایی..احساس می کنم دارم عازم جنگ میشم...آره عازه جنگ...ما هم مثل اون دلاور مردان باید بجنگیم...با کی؟با چی؟با نفس خودمون مگه غیر از اینه که اون دشمنی ترین دشمن انسانه...من می خوام آزاد باشم...آزاده آزاد...من نمیخوام اسیر هوا و هوس بشم...خدایا کمکم کن...

بعد از صحبت های آقای حسنی با دوستام یه گشت و گذاری تو اونجا کردیم...همین جور که داشتم ساختمان ها را نگاه می کردم چشمم به ساختمان گردان مقداد افتاد...یاد بابام افتادم آخه بابام تو این گردان بود و با این گردان راهی جنگ شد و هنوزم بادوستای این گردانش تو هیئت ارتباط داره...تازه میفهمم این همه صمیمیت بین اون و دوستاش از کجا نشات میگیره..خب بگذریم نمی تونم همه چیز را توضیح بدم چون در اون صورت وقت کم میارم آخه باید تا یکشنبه سفرنامه را تهیه کنم تا تو مجله چاپ بشه...بعد از اون به نمایشگاهی که بقل حسینیه دوکوهه برپا شده بود رفتیم و از ماکت های اونجا عکس شهدا و برخی مطالب اون زمان لذت بردیم...براتون چند تا از اونها را نوشتم تا بگم...

بیشتر از آن که رسد مرگ، بمیری هنر است

کاش می شد که هنری بود مرا


خب فکر کنم دیگه برای امروز بس باشهولی بازم روز اول جاهای دیگه ای رفتیم که بعدا میگم...

منتظر باشید...

نظرات 5 + ارسال نظر
میم ز چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:13 ب.ظ http://biseda-6375.blogfa.com

سلام! تا آخرش که خوندم فکر می کردم دارم نوشته های یه پسر مث خودمو م یخونم!!! جالب بود. خیلی!
منتظرم تا بقیشو هم بنویسی بیام همشو بخونم...[گل]

ممنون که همه مطلب را خوندید...فکر کنم میدونم چرا فکر کردید یه پسر این حرف ها را می زنه...

علی چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.alifallah.blogsky.com

سلام
اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست

آره خدا...نمیدونم اگه خدا را نداشتیم چی میشد..نمیدونم امیدوارم که کفر نگفته باشم...خدایا نوکرتم...

غریبه آشنا پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:48 ق.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

قالب جدید مبارک ؛ خیلی زیباست ؛ جدی میگم
راستی مطلب جدید بی نظیر بود ؛

همیشه اینجوری بنویس ؛ خیلی ساده و دلنشین ؛ آخرشه

به امید روزای قشنگ تر

یا علی

ممنون...سعی میکنم همیشه همین جوری که میگی باشه...
امیدوارم روزها قشنگ تر و قشنگتر بشه...البته برای همه انسان ها...

احسان پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:57 ب.ظ http://www.sapina.blogsky.com

سلام مرسی از نظرت .وبلاگ جالبی داری نبریک میگم.موفق و موید باشید.
در پناه حق

ماه نصفه پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:59 ب.ظ http://morningmoon.blogsky.com

تلخ ؟ نمی دانم چه بگویم!!!

نمیدونم...تلخ و شیرین حقیقته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد